واهمه های زميني (بخش شانزدهم)
محمدنبي عظيمي محمدنبي عظيمي

 داکتر اشرف ، هنگامی ازخواب برخاست که شام شده بود. چون خواب عمیقی کرده بود ، می بایست سرحال وشاداب می بود؛ اما سرحال نبود. برعکس افسرده ، ناراحت ودلتنگ بود. از صدای انفجارهای شراپنل ها وراکت ها که تاریکی شب را می لرزانیدند ، بیدار شده بود. صدای زنگ تلفون نیز نگذاشته بود که چشمانش را به هم بگذارد وچرت دیگری بزند. دلش نمی خواست تا فاصله میان اتاق خواب وسالون را طی کند وخود را به دهلیز برساند. البته که راه دور ودرازی بود وکار هم ، کار عبث وبی حاصلی . همیشه همین طور بود، تلفون زنگ می زد، زنگ می زد ومصرانه می طلبید تا کسی گوشی اش را بردارد. اما همین که صد کارهول را گذاشته وخود را به تلفون می رسانید، تلفون خاموش می شد. انگار نه انگار که نه زنگی بوده ونه منگی !!! اما این بار تلفون مرتب زنگ می زد. هرکس که بود حتماً کا رمهمی داشت...

 

  داکتر اشرف تا خود را به تلفن رسانید، بسیار کار ها باعث تأخیرش شد. اول،  به مشکل سرپایی های خود را که به زیر تخت خوابش افتاده بودند، پیدا کرده بود، بعد طبق عادت چپن خوابش را پوشیده بود، بستن کمربند کوت خواب نیز وقتش را گرفته بود. ازگیلاس آب کنارمیز تخت خوابش نیز جرعه یی نوشیده بود وتا هنگامی که به دهلیز رسیده بود، یکی دوبار از این دیوار به آن دیوار هم تصادم کرده بود. .. به تلفون که رسیده وگوشی را برداشته بود، صدای کسی را نشنیده بود،  همان طوری که پیش بینی کرده بود. تأسف کرده بود که چرا از تخت خوابش بلند شده وبستر گرم ونرمش را رها کرده است.  به سوی تشناب می رفت که باردیگر تلفون به صدا درآمده بود. از تلفون صدای زنانهء ناشناسی شنیده می شد . صدای لطیفی بود وطنین سخت دلنشینی داشت .صدا،  ازهمان صداهایی بود که درآن جاذبهء زنانه ، گیرایی ودلربایی موج می زند. صدا،  نه نازک بود ونه غور و کلفت . چیزی بود در میان این دو واژه که داکتراشرف می خواست از لابه لای آرشیف ذهنش آن واژه رابیرون بکشد. آه آیا این صدا مثل مخمل نبود؟: نرم وگوشنواز ولطیف  یا مثل حریر تحریک آمیز وشهوانی وهوسناک ؟ فرصتی برای پاسخ گفتن ویافتن آن واژه نیافته بود که صدا پرسیده بود:

 

    - ببخشید، منزل داکتر اشرف است؟

    - بفرمایید، من اشرف هستم ، شما ؟

   صدا که درآن ترکیبی ازنوازش واشتیاق وگلایه نهفته بود ، گفت :

   - داکتر صاحب سلام ! چطور هستید ، خدا کند که مزاحم نشده باشم. می خواستم ازخاطر انفجار ها پرسان کنم .. خدا کند طرف های شما وگلالی جان خیریت باشد  ودرضمن بپرسم که چرا به وعده هایی که می دهید عمل نمی کنید ؟

 

  داکتراشرف که اینک شادمان به نظر می رسید وچهره اش باز شده بود وزبانش هم ، گفت :

  - ببخشید، شما کی هستید ؟ خوشحال می شوم اگر خود را معرفی کنید . یعنی اول این معما را حل بفرمایید ونام خود را بگیرید و بعد شکایت ....

 - نام ؟ مگر نام هم اهمیتی دارد؟ فرض کنید نام من آنجلا باشد .. آیا شما کسی را به نام آنجلا می شناسید ؟

 - آنجلا؟ اسم قشنگی است، این نام مرا به یاد آنجلا دیویس همان زن مبارز سیاه پوست قارهء سیاه می اندازد..

 

 صدا ، خندهء بلند وشادی سرداد وپس از لختی گفت :

 - من آنجلای سفید پوست هستم ، سفید هستم مثل برف.. مبارز و مجاهد هم نیستم که نیستم...

- ازرنگ برف خوشم می آید وازلطافت آن هم ؛ ولی از سردی اش متنفرم. زیرا آدم گرم مزاجی هستم .. خوب ، حالا بگویید که از کدام وعده یی حرف می زدید؟

- آه چه خوب ! پس شما گرما را دوست دارید؟ برف هم از اشتیاق گرما آب می شود، بخار می گردد وبه هواهای بالا می رود. اما داکترصاحب ! شما چقدر ظریف هستید، این گلالی جان مرا بسیار از شما ترسانیده بود.. خوب چرا نیامدید؟ آشک پر کرده ، پر کرده جان هردوی ما برآمد... فردا چه می کنید؟ چه پلان ...

 

  صدای انفجار دیگری که درست ازبیخ گوش داکتراشرف برخاست، ارتباط تلفون را قطع کرد. دور سوم راکت باران یک شهر بد اقبال شروع شده بود ومعلوم نبود که تا چه وقت ادامه می یابد وچه تعداد مردم را به خاک و خون می کشاند. اشرف که صدای انفجار را از فاصلهء نزدیکی شنیده بود، به نظرش رسیده بود که این انفجار مهیب تر وقوی تر از انفجارهایی صبح است. او شنیده بود که مجاهدین با دستگاه های 107 ملی متری چینایی که ازفاصلهء ده کیلومتر انداخت می کند، مجهز شده اند. دوستش که

ازجملهء مخالفین دولت بود، گفته بود که قدرت آتش ودقت اصابت آن ها دولت کمونیستی را سراسیمه خواهد ساخت. اما حالا راکت ها درمنطقهء شش درک ومکروریان ها خورده بودند، درست مانند امروز صبح ، دریک خط منحنی . نیم ساعت پیش نیز راکت آمده بود؛ ولی داکتراشرف تنها صدایش را شنیده بود ونمی دانست که درکجا اصابت کرده وزنده گی چند تن بیگناه وبینوای این شهر را گرفته اند.

 

  تلفون که قطع شده بود، برق هم رفته وآب هم از جریان باز مانده بود. مصیبتی بود پشت مصیبت ، با تمام حجم وابعادش. داکتر اشرف کورمال کورمال لایتر وقطی سگرتش را از بالای میزسالون پیدا کرده بود. سگرتی آتش زده وبا شعلهء لایتر شمع نیمه سوخته یی را که در شمعدان نقره یین بالای بوفه اتاق غذا خوری قرار داشت ، روشن نموده بود. بعد یادش آمده بود که همین دیروز، پریروز یک درجن شمع خریده بود وهمکارش گفته بود ، خوب کردی ؛ ولی باید هم اشتوپ بخری وهم تیل ذخیره کنی وهم یخچالت از مواد غذایی پر باشد، برای روز مبادا ! مگر اشرف که تنها

شمع خریده بود، حالایادش رفته بود که شمع ها را درکجا گذاشته است ؟ با این فکر اشفته یی که داشت ، احتمال می رفت که در موتر فراموشش شده باشد، یا در دفتر، شاید هم اصلاً شمعی نخریده باشد ، کی می دانست که دراین روزهای دلگیر چه چیزی خریده وچه چیزی نخریده ، مگر این همه راکت وجنگ وخون وکشتار، حواسی برای انسان می گذاشت ؟

 

  اما اگر این شمع به آخر می رسید ، چه می کرد ؟ بهتر نبود که از این اتاق به آن اتاق برود و ببیند که آیا شمعی به خانه آورده است یا نی ؟ او در پی یافتن شمع سرگردان بود ودرحالی که ازاین اتاق به آن اتا ق می رفت ، ودرحالی که از لای پنجره هایی که اکنون شیشه نداشتند، بوی تند باروت ، بوی سوخته گی اشیای گوناگون وبوی خون انسان هارا می شنید ، دراین اندیشه نیز فرو رفته بود که در این زنده گیی که مرگِ سراپا عریان درهرقدمش به کمین نشسته است ، خدا می داند که مردم بینوا وسیه روزگار کابل تا چه اندازه یی احساس انزجار می کنند واز هردو طرف درگیر جنگ به ستوه آمده واحساس نفرت می کنند. همین امروز درپیش روی چشمانش چه محشری برپا شده بود؟ چه قیامتی بود؟ کله بود ودست وپا ولخته های گوشت وخون وجویبار های آتش ودودوخاک وخاکستر .. آن نوجوان چه گناهی داشت که درزیرپایهء تلفون نزدیک بود بمیرد؟ خدا می داند که پسرک کجا می رفت ودرآن جا چه می کرد؟ اما حادثه از مکمن غیب نازل شده بود. مثل یک صاعقه ، مثل زلزله ، مثل برف کوچ مثل ریختن آوار وفروریختن سقف ویا چپه شدن دیواری برفرق سرت..همین حالا نیز اگر آن راکت  سه صد متر بالاترفرود می آمد، دیگر کسی گوشت های تن وبدنش را هم یافته نمی توانست ..

 

 شمع ها را که پیدا کرد، اندکی به راحتی خیال دست یافت . شاید به همین سبب هم بود که به یاد آنجلا افتاد ، اگرچه اورا ندیده بود ولی صدایش را شنیده بود. صدایی را که مانند مخمل بود. اما این راکت ها این زن را چه قدر تحقیر کردند؟ آن صدای مخملینش را چگونه کشتند وشکستند وبریدند. کسانی ازپشت آن کوه ها ، کسانی که به تو پیغام میفرستد : آزادی ات دروثیقهء همین راکت هاست ودرگرو همین خون ها وهمین آتش ها ، شاید نمی فهمند که انسان برای زنده گی کردن خلق شده است نه برای به راکت پریدن وبه خون غلتیدن. آه این چگونه آزادیی است ، هنگامی که نفهمی تا پایان یک صحبت مختصر ودوستانهء تلفونی زنده می مانی یا زنده نمی مانی ؟ این چه تضمینی است ، چه اطمینانی است که به آدم های این شهر بد اختر می دهید؟ دریک چشم برهم زدن برق خانه ات می رود، تلفونت قطع می شود ، آب نلت خشک می شود، شیشه های پنجره ات می شکنند وثانیهء بعد راکت کوری می آید وبدنت را هزار ویک پارچه می سازد. این چگونه آزادیی است که هنگامی که روز باز می گردد ، به عوض سلام سبزه وبوی علف و رایحهء نسترن، بوی مرگ، بوی تحقیروتوهین به شخصیتت ، ازورای این پنجره های شکسته وبی شیشه به مشامت می خورد. آدم که زنده نباشد، برای کدام آزادی کف بزند ؟ نی ، این جا دیگر جای زنده گی نیست. راشل حق به جانب است که نوشته به پاریس برگرد..

 

  اما این راشل، در این سن وسال چرا ناگهان به این صراحت افتاده است که دورهء پرستاری را بگذراند؟ زیست شناس وآخرعمر نرس وپرستارشدن! من که هیچ سردر نمی آورم. آخر چرا ، تو که بهترین جایزه را به خاطر نوشتن رساله ات اندرباب فترت جانوران حقیر گرفتی ، دیگر چه می خواهی ؟ چه خیالی به سرت زده است ؟ مگر نمی گفتی که از دیدن خون ضعف می  کنی ، از چاقوی جراح بدت می آید واز مسلک جراحی یعنی شگافتن پوست  وگوشت آدم ها احساس تهوع می کنی ؟

 

 گرسنه گی مجال بیشتری به داکتر اشرف نداد تا بیشتر ازاین دربارهء تصمیم راشل فکر کند. از سوی دیگر او زن دانشمندی بود وخوبتر وبهتر از وی می دانست که آیندهء خود را چگونه پی نهد، چه کارهایی انجام دهد وچه برنامه هایی داشته باشد.. تنها همین یک سطر آخر نامه اش که نوشته بود: " ..چون تصمیم گرفته ام، پرستار شوم ، اگر درساعتی به پاریس رسیدی که من خانه نباشم ، کلید اپارتمان را از بانو ژاکلین همسایهء مان بگیر .. " باعث تعجبش شده بود. آری معمایی بود ولی فردا ، پس فردا حتماً به راشل تلفون می کرد ومنظورش را از نرس شدن دراین سن وسال می

پرسید. اما حالا عجب گرسنه شده بود. آنجلا گفته بود ، آشک پرکرده وپخته بودند، آشک را مثل همه دوست داشت و نامش را که می شنید، آب دهانش را فرو می برد. ای کاش راکت ها نمی آمدند ، ای کاش همه چیز ، همان طوری که خواهرش گلالی سنجیده وخواسته بود، می گذشت..

 

  یخچال را که باز کرد ، هیچ چیزی برای خوردن نیافت. آنچه در یخچال بود،سردبود ویا یخ زده .. حتا چند تا ساسیچی که از شهرنو خریده بود ودیش قورمهء مرغ را که گلالی پخته بود. تخم مرغ وکچالو را هم که نمی شد بدون آتش ویا برق بریان کرد. برای نداشتن اشتوپ هم بسیار دیر شده بود که افسوس بخورد. کجا می رفت واز کی می خواست تا دیش قورمه را برایش گرم کند. همسایه هارا نمی شناخت . آن هایی را که می شناخت ، خوشبختانی بودند که کابل را با تمام کر وفر وعبا وقبایش به او و امثالش بخشیده وسپرده بودند وخود شان رفته بودند به کشور های دیگر، ا زجمله به سواحل آرام غرب. دلش از فرط گرسنه گی مالش می رفت، تمام روز چیزی نخورده بود، اگرهم خورده بود، بوی باروت بود وبوی خون بود وآتش ودود .. نان خشک باسی را که پوپنک زده بود، نمی توانست بخورد، عادت نداشت. حیران مانده بود که چه کند ؟ کاش دست کم چند قطی کنسرو گوشت و ماهی می داشت.

 

یادش آمد که روزالین برای روزمبادا درعقب ظرف های چینی الماری آشپز خانه یگان قطی کنسرو را پنهان می کرد ومی گفت این عادت را از مادرش آموخته است. از این یادآوری اندوهگین شد ؛ اما ازآن زمان سال ها می گذشت، نه امکان نداشت ، هرچیزی که می بود ، تا حالا گلالی آن را کشف می کرد، وانگهی حتا اگر کنسرو هم پیدا می شد، مگر دردرازای این همه سال ها فاسد نشده بود؟ اما این غریزهء گرسنه گی مگر مجال می دهد تا آدم به هرکوششی دست نزند ؟ در پشت ظرف های چینی که دست برد ، ناگهان دستش به بوتلی برخورد که انتظار یافتنش را درآن جا نداشت.  بوتل سربسته وپروپیمان کنیاک "ناپلیون" بود با یک کتابچهء کوچک ؛ اما ازکنسرو ماهی وگوشت گاو خبری نبود که نبود. کنیاک را که گرفت ، آهی از رضائیت کشید وباخود گفت :

 

 " آه روزالین ، روزالین ! چطور باورکنم که هنوز هم روح تو در این خانه وجود دارد وپیوسته نگران من است ؟  آیا این روح تو نبود که ازپس این شیشه های شکسته داخل آشپز خانه شد ؟ آیا توبدینطریق نمی خواستی باردیگر به من بگویی که روح جاودان است وهرگز نمی میرد ؟ آه روزالین ای عزیزترین ، کاش یک لحظه صبرمی کردی وخود را به من نشان می دادی . کاش بار دیگر چشم درچشمم می دوختی ، بامن مباحثه می کردی ومی گفتی این روح است که  ابدی و ازلی وجاودان است ، نه ماده .. . همان ماده یی که بارها به کنایه از قول من می گفتی که شعور آدمی محصول رقص ملیون ها ذراتی اند که به نام ماده یاد می شوند.."

 

  اما برای داکتراشرف در آن هوا وفضای منجمد جسمی وروحی ودرآن برهوت گرسنه گی وبلاتکلیفی ، یا فتن این بوتل کنیاک ، عجب غنیمت وعجب مایده یی بود. انگار عنایتی بود از جانب آسمان. از جانب روزالین که به نظرش  در آسمان می زیست و از آن جا بر کردار ورفتارش نظارت داشت. جام بلورین را که از میان ظرف های آشپز خانه پیدا نمود وتا نیمه پرکرد، برخلاف همیشه  بدون آن که مزه اش را بچشد ، لاجرعه سرکشید. شرابی بود تند وقوی وکهنه ومردافگن ! شراب گلویش را سوزانید واشکش را جاری ساخت. با چنین شرابی یک پارچه شکلات عجب کیفی می کرد ...به یاد راشل افتاد که با چه تمکین وظرافتی کنیاکش را جرعه جرعه می نوشید وشکلاتش را با تأنی ولی با شادمانی نمایانی به دهن نزدیک می ساخت . اما ، روزالین تنها، شامپاین می نوشید. شامپاین فرانسه یی . از شامپاین روسی نفرت داشت، می گفت سرش را به درد می آورد. اما آیا او راست می گفت یا نفرتش ازنوشابه ها وخوراکه ها واشیای روسی، ناشی می گردید از ایدیولوژی اش ؟ 

  

  جام دوم  به راحتی از گلویش پایین رفت . جام دوم ،  اگرچه گلویش را نسوزاند؛ ولی درعوض آشوبی دردرونش برپا نمود. گرم شد ، احساس فرحت وراحتی خیال کرد. سگرتی برایش روشن کرد وکتابچهء کوچک راورق زده وبه خوانش گرفت :

 

  پنجم فبروری 1974 کابل ، کوچهء بارانه .

 

  " ... خدایا این خانواده چقدر مرادوست دارند واز دیدن من تا چه اندازه  شادمان می شوند! چه غذا های گوناگونی می پزند وچه سفره ء رنگینی هموار می کنند. عجب عادتی دارند ، این شرقی ها ! هرچه درخانه داشتند، می آورند وجلوت می گذارند. این غذا ها چقدرچرب ولذیذ وخوش مزه اند ؟ اما من هنوزبه خوردن آن ها عادت نکرده ام. به گلالی هرچه می گویم ، سیرشده ام ، نمی فهمد. گلالی دختر خوشگلی است، نباید گذاشت تا زیاد غذا بخورد وخوشگلی اش از بین برود. دلش می خواهد فرانسه یی یاد بگیرد، می خواهد چادری را دور بیندازد؛ اما آیا حاجی صاحب وی را خواهد گذاشت ؟ درخانهء آن ها که بودیم ، یک روز هوس کردم تا چادری بپوشم ودر روی حویلی بزرگ شان راه بروم. اما عجب چیز مزخرفی بود این چادری .. زیرا پیش پایم رادیده نمی توانستم ، نفسم تنگ شده بود وعرق ازسر ورویم جاری گردیده بود. اماسعی کردم خودم رانبازم ومانند گلالی خودرادرچادری بپیچانم ؛ ولی کوشش هایم بی حاصل بود زیرا ران هایم ونیمی از بدنم معلوم می شد...سرانجام چند قدم که کورکورانه رفتم، پایم به چیزی خورد وافتیدم وقهقهه خندهء  تمام اهل خانه بلند شد.. خدایا آیا روزی فرا خواهد رسید که هیچ زنی دراین کشور مجبور نباشد تا این شی عجیب وغریب را که بی شباهت به کاهوی واژگونه نیست ، بپوشد ؟ "


داکتراشرف ، لبخندی زد وبه خاطر آورد که پدرش حاجی نواز، چه انسان نماز خوان وپرهیز گاری بود وچقدر به سنت ها ورسم ورواج های مردمش پابند . با آن همه ثروت ومکنتی که داشت حاضرنشده بود تا در شهرنو زنده گی کند. همان خانهء قدیمی کوچهء بارانه را نسبت به هرقصری دوست می داشت . همان کوچه های تنگ وتاریک وپیچ درپیچ ، همان خانه های گلی وتخت بام هایی که یکی به دیگری راه داشت، همان دروازه های کوتاه و ارسی های پراز نقش ونگار برایش عزیز بودند وهرگز نتوانسته بود ازآن ها دل بکند. پدرش آدم تاریک دلی نبود. گذاشته بود تا گلالی به مکتب برود؛ ولی باروی پوشیده وبا چادری.

 

  از فرانسه که آمده بودند،به همان منزل قدیمی رفته بودند، زیرا حاجی حاضر نشده بود تا به صورت مستقل زنده گی کنند. گفته بود، این خانه کلان است، هرچیز دارد، هم تشناب وهم آشپزخانه عصری ( مدرن ) و هم باغ مصفا . دیگر چه می خواهید؟ اماروزالین نمی توانست درآن کوچه های تنگ وپراز گل ولای و یا مملو از گرد وخاک قدم گذارد. بچه های کوچه هم هروقتی که روزالین را می دیدند، به عقبش روان می شدند وبه سروبالا وموهای طلایی رنگش می نگریستند ، انگارپریی را می دیدند که ازکوه قاف آمده باشد. بزرگسالان نیز ابرو درهم می کشیدند وزن ها دربیخ گوش همدیگر پچ پچ می کردند. درست یک ماه گذشته بود که پدرش به او گفته بود، اگر روزالین مایل است، می توانند از آن جا بروند. روز دیگر کلید همین اپارتمان را آورده وبه روزالین داده بود. گفته بود اگرچه چهاراتاقه وکوچک است اما تا هنگامی که صاحب فرزندی شوید، برای تان کفایت می کند. اپارتمان مبله شده قشنگ بود وبه ذوق وسلیقهء روزالین برابر. پدر تمام وسایل وظروف ضروری را خریده بود. خدایش بیامرزد، لک بخش بود، پدر...

 

  شمع به آخر رسیده وآخرین اشکهایش را می ریخت. شعله اش فزونی می گرفت واگر داکتر اشرف شمع دیگری با شعلهء آن برنمی افروخت ، اتاق در تاریکی فرو می رفت. اشرف شمع دیگری روشن کرد و جام دیگری سرکشید،   کتا بچهء کوچک را ورق زد وچنین خواند :

 

  کابل . مکروریان 12 اگست 1974

 

" ... پدرو مادراشرف از ما می خواهند تا صاحب اولاد شویم . یک با رحاجی صریحاً گفت که دلش می خواهد تا یک نواسه ء کاکل زری داشته باشد. از اشرف که پرسیدم ، کاکل زری یعنی چه ؟ گفت ، مردم ما به نوزادی که پسر باشد می گویند " کاکل زری " واگر دختر باشد می گویند : " ماه پیشانی " .  مادر جان عزیز ، حالا من نمی دانم که چه کنم. دانستن این مطلب برایم بسیار مهم است که چرا این ها می خواهند طفل اول ما حتماً پسر باشد. اشرف می گوید در خانواده های مردم ما که هنوز هم به سنت های قبیله یی باور دارند ، رسم است که اگر طفل اول پسرباشد، باعث سرفرازی مادرش و خانواده اش می گردد. درآن صورت برای نوزاد" شب شش" ترتیب می دهند ( جشن می گیرند ) ، مادرش را غرق زر وزیور می سازند ، تفنگ فیر می کنند ، مردم را غذا می دهند ، رقص های محلی ومراسم بزکشی و نیزه زنی برپا می کنند و چنان شادمان می شوند که سر از پا نمی شناسند. اما اگر نوزاد دختر باشد، مادرش از چشم پدروخانواده اش می افتد. صدها طعنه می شنود و حتا کسی برایش تبریک نمی گوید.  اما با این همه اشرف می گوید که برای روشنفکران وتحصیل کرده های جامعه ما هیچ فرقی ندارد که نوزاد دختر باشد ویا پسر. می بینی مادر که د رچه جامعهء غیر متجانسی محکوم به زنده گی کردن شده ام. .. ولی  مادرجان ، من درحال حاضر آماده نیستم که مادر شوم ، چه اشرف بخواهد وچه نخواهد. باشد برای آینده ..."

 

  17 مارچ 1975 ، مکروریان

 

 " ... امروز پدر اشرف برایم یک موتر خرید، به بهانهء این که گویا زبان فارسی را یاد گرفته باشم. دیشب که به خانهء ما آمده بود، برایش گفته بودم : " پدرجان خوش می آیی " ، ازاین چند کلمه که به گفتهء اشرف غلطی گرامری هم داشت، خوشش آمده بود .. امروز آمد ومرا در موتر فروشی برد . اصرار داشت تا موتر تویوتا را خوش کنم. می گفت پرزه های آن درکابل پیدا می شود؛ ولی من یک موتر" پژوی " مدل نو را ترجیح دادم..."

 

  6.7.1975، مکروریان کابل، ساعت چهارعصر

 

" سلام مادرجان .....

ازبس که درخانه نشسته بودم ، نزدیک بود دیوانه شوم. اشرف که صبح می رود شام می آید. هفتهء یک شب هم داکتر نوکریوال است. اشرف هرقدر کوشش کرد تا برای من هم دررشته یی که تحصیل کرده ام کاری پیداکند، مؤفق نشد. باورکردنی نیست ، زیرا دراین شهر هزاران انسان وجود دارند که به بیماری های روانی مصاب اند؛ ولی آنان در یک یا دوشفاخانه مریض روانی را می پذیرند. اشرف می گوید که تعداد این مریض ها کم نیست ولی به نسبت کمبود دوا وداکتر، بسیاری آن ها به دارالمجانین فرستاده می شوند یا مراجعه می کنند به زیارت ها و اماکن مقدس به نزد ملا ها ودعا نویس ها ...

 

  مرا استخدام نکردند. گفتند باید برایت ترجمان بگیریم. ترجمان زبان فرانسه کم است و اگر پیداشود، معاش زیاد طلب می کند. اما خوب شد که درآن یگانه فروشگاه بزرگ کابل - امان نوایی - با " مادلن " آشنا شدم. از بینی بلند وطرز خرام وازعطری که زده بود، فهمیدم که فرانسه یی است. او در شرکت " پاریکا " کار می کند. مادلن وعده کرده است تا دستم را درآن جا بند کند .. "

 

  22دسامبر76

 

 " ... حاجی نواز، پدر اشرف وفات یافت. بسیار گریستم. آنقدر که چشم هایم شارید. دوستش داشتم. زیرا که مهربان وجوانمرد بود. شاید بتوان گفت که با شوالیه های قرن شانزدهم فرانسه از بسیاری جهات شبیه بود: هم از لحاظ جوانمردی ونجیب زاده گی وهم ازلحاظ پابندی به معتقداتش و هم از نقطه نظر فرهنگ بلند و بینظیرش . او عجب ریختی داشت وعجب ساختی. از پیشانی ام که بوسه بر می داشت وفشار خفیفی به بازوانم وارد می کرد، احساس می کردم که همان پدری را یافته ام که هرگز ندیده بودم. راستی مادرجان، یک گپ دیگری را هم باید برایت بنویسم : مردی به نام " ژاک " که در پاریکا کار می کند، عاشقم شده است. او یک فرانسه یی بسیارجذاب وپولدار است..."

 

  مکروریان : 25 دسامبر 76

 

" .. بهترین ، زیبا ترین وبلندترین کاج را که تا کنون دیده ای خریدیم وبا گلالی وشوهرش آقای سکندری که درماسکو تحصیل کرده است، آن را آراستیم. این آقای سکندری هم عجب آشپز خوبی است . چه چیز ها که پخته نکرده بود. از  " گلوبسی " روسی گرفته تا " آشک افغانی " ، او آدم بسیار خوبی است. ظریف است ونکته دان و خوش برخورد؛ اما حیف که دنیا را از دریچهء ایدیولوژی حزب خویش می نگرد ومی پندارد که کشورش چاره ء دیگری ندارد ، جزآن که دنباله رو ماسکو باشد. دربارهء این انسان جالب بعداً بازهم برایت می نویسم یا هنگامی که کابل آمدی ، برایت قصه می کنم. اما حالا ، می دانی که دیشب چه واقع شد ؟ دیشب در هنگام رقص ، واقعهء غیر منتظره یی برایم اتفاق افتاد.. موسیو ژاک که مشروب فراوانی نوشیده بود وسر از پا نمی شناخت ، از همان شروع شب نشینی مرا با چشمانش می خورد. هرطرفی که می رفتم تعقیبم می کرد وهر قدر که کوشش می کردم تا ازنظرش پنهان شوم ، فایده یی نمی بخشید..

 

  سرانجام کار بدانجا کشید که ازمن تقاضای رقص کرد، درحضور شوهرم. شوهرم اجازه داد و ما چند دور رقصیدیم، بعد که اشرف با سایر مهمانان مصروف شد، مرا به بالکن کشانید ولب هایم را بوسید، چنان بوسید که کاملاً مجذوبش شده  بودم ونمی توانستم واکنشی از خود نشان بدهم. . . خدایا ، ای عیسای مسیح ، ای مریم مقدس ! آیا من به اشرف خیانت کرده ام ؟ آیا من گنهکارم؟اگرگنهکارم  به کجا بروم وبه نزد چه کسی به گناهم اعتراف کنم. دراین جا که نه کلیسایی وجود دارد ونه کشیشی برای شنیدن اعترافت. ..."

 

 برق همان طوری که ناگهانی رفته بود، ناگهانی بازآمد. اما از آمدن برق وروشن شدن خانه ، خانهء دل اشرف روشن نشد. خاطرات روزانه زنش آتش به قلبش زده بود. درونش می سوخت و هرگزتصور نمی کرد که روزالین چنین موضوع مهمی را ازوی پنهان کرده باشد. آن شب ژاک وی رادرآغوش خود فشرده ولبانش را بوسیده باشد ، ولی روزالین کوچکترین اشاره یی به این موضوع نکرده باشد. اما اگر روزالین دران مورد صحبت می کرد، آیا وی را می بخشید و آن ژاک پست فطرت را به سزایش نمی رسانید ؟ این همه سال ها می گذشت واو از همه چیز بی خبر بود. آه که اگر گلالی زبان فرانسه یی را می فهمید و این یاد داشت ها را خوانده می توانست ، چه واقع می شد؟ چه می گفت وچه می کرد، گلالی بیچاره ؟

 

***

 

  داکتراشرف ، آقای ژاک را می شناخت. یک بار اورا درپغمان دیده بود وشب کرسمس هم آمده بود به اپارتمانش . یکی دوبارهم باروزالین رفته بودند به ویلایش درکارتهء وزیر اکبر خان. ویلای قشنگی داشت با حوض آببازی  وباغ باصفا. موسیو ژاک آدم نکته دان ونکته سنج وخوش بیان بود ، چهرهء جذابی داشت. خوش لباس وخوش سلیقه هم بود و از شنیدن موسیقی لذت می برد وادبیات را نیز دوست می داشت. شبی که با روزالین به ویلایش رفته بودند، این قطعهء " ژاک پرور " را پس از نوشیدن دوسه جام کنیاک با چه صدای دلنشینی دکلمه کرده وبا چه نگاه مشتاقی به سوی روزالین نگریسته بود :

 

  " کافی نبود ونیست هزاران هزار سال

   تا باز گو کنند:

  آن لحظه ء گریختهء جاودانه را

 آن لحظه را که تنگ در آغوشم آمدی،

 آن لحظه را که تنگ در آغوشت آمدم ..."

 

  آه ، پس به همین خاطر بود که روزالین هم ، چشم در چشم او دوخته بود وحتا پلک نمی زد؟ مراببین که تصور می کردم وی مجذوب آن شعر قشنگ شده است، درحالی که او همان لحظه هایی را به یاد می آورد، که در آغوش ژاک فرو رفته و لب بر لبش گذاشته بود. خدایا چه وقاحتی ، چه بیشرمیی ؟ خدایا چقدر به او اطمینان داشتم. حتا اجازه دادم  که با ژاک به سفر بامیان برود . پس آندو درآن سفر ..؟ نه ممکن نیست ، ممکن نیست...

 

اتفاقاً تلفون که قطع شده بود، همان طور ناگهانی فعال شده بود. کسی زنگ می زد. صدای زنگ دراپارتمان می پیچید وسکوت شب را می شکست. داکتر اشرف به شدت افسرده وخشمگین بود. اندوه بزرگی درقلبش می جوشید و احساس حماقت می کرد. آری وی را احمق دانسته و فریبش داده بودند. گولش زده بودند ، درست درروزروشن ودربرابر چشمانش . ازروزالین توقع نداشت که به وی خیانت کند. حیران ودرمانده ومسـتأصل شده بود. گلویش را بغض تلخ وسنگینی می فشرد وجام چشمانش از اشک لبریز شده بود. تلفون همچنان زنگ می زد و سَر خاموشی نداشت. شاید آنجلای نو پیدا بود؛ اما اگر او هم می بود، دلش نمی خواست که گوشی تلفون را بر دارد. او نیززن بود وزن ها همه  بی وفا وخیانتکار. آنان پشت وروی یک سکه بودند وبه هیچ نمی ارزیدند وارزش اشک ریختن وماتم گرفتن را نداشتند. پس چه بهتر که برخیزد، غذایی برایش گرم کند ، کنیاک را تا قطرهء آخر بنوشد ومرگ معنوی زنش رانیزپس از سال ها جشن بگیرد...

 

  داکتر اشرف با همین نیت ازجایش برخاست ، کتابچهء کوچک را با خشم وعصبانیت به دیوار زد . از کتابچهء کوچک صدای خفه یی برخاست که درورای طنین زنگ تلفون گم شد. اما کتابچهء کوچک تاب چنان ضربهء شدیدی را نداشت، به دیوار که کوبیده شد، نخش گسیخت ، ورق هایش کنده شده ودر سرتاسر اتاق تیت وپراگنده شدند.. داکتر اشرف که به طرف آشپز خانه می رفت تا چیزی برایش گرم کند، ناچار شد گوشی تلفون رانیزبردارد وبا تشدد بپرسد:

 

  - بلی ؟ کی هستی ؟

  - سلام داکتر صاحب، عزیزه هستم. اما شما چرا این قدر قهر هستید ؟ خیریت که است ؟

  - سلام ، من خوبم . خیریت است ؟ چه می خواستید دراین وقت شب ؟

  - بلی داکتر صاحب ، دراین جا خیر وخیریت است. مریض ها همه خوب هستند. طرف های شما بسیار راکت خورد.. پریشان شدم که کدام حادثه برای تان رخ نداده باشد. چند بار زنگ زدم ؛ اما رخ نشدم. شکرکه خوب هستید. چه می کردید که گوشی را بر نمی داشتید ؟ مهمان داشتید یا تلویزیون را می دیدید ؟

- تلویزیون ؟ دراین وقت شب ؟

- هنوز سرشب است داکتر صاحب. ..تلویزیون چنددقیقه خاموش شد.. اما باز روشن شد...حالا سریال شیرآغا وشیرین گل شروع شده است. اونه ، شیرین گل با چتری خود درکله کلهء شیرآغا می زند.. واخ واخ ! چتری دردهن شیرآغای  قندول خورد.. از دهان بیچاره خون جاری شده است. .. عجب شلیته یی است ،  این شیرین گل پرسوز .. اما شما چرا تلویزیون تان را روشن نمی کنید ؟

- تلویزیون من سوخت ودودش به هوا رفت. .. با امان خدا تا صبح ....


- صبر کنید؛ گوشی را نگذارید. تلویزیون تان درهمین راکتباری ها سوخت ؟ الهی مادر کسی که راکت می زند، بمیرد، زنش بیوه شود واولاد هایش یتیم ودربدر ... اما شما چرت نزنید، مامایم تلویزیون ساز است ، دکانش درنزدیک سینمای پامیر است . صبح به خیر میبریمش ، ان شاء الله در یک دقیقه برای تان ترمیم می کند..

 

 داکتر اشرف که دیگر حوصلهء شنیدن پرگویی های عزیزه ، نرس نوکریوال را نداشت ، گوشی تلفون را گذاشت وبه آشپز خانه رفت وهمان طوری که کچالو وتخم را بریان می کرد، علت تلفون کردن های وقت وناوقت عزیزه را نیز از خود می پرسید: آیا این دختر فربه وترشیده چراغ سبزی از وی دیده است که برایش تلفون کرده واظهار محبت می کند؟ یا این که بیکار مانده  وخواسته است تا با وراجی هایش وقتش را بگذراند؟ اما عجب شبی است، ازیک سو آنجلا از وی وعدهء ملاقات طلب می کرد واز سوی دیگر عزیزه با شور واشتیاق ومحبت با وی سخن می گوید و ازطرفی هم روزالین سراز گوربلند کرده وبه خیانتش اعتراف می کند. آه که این فلک شعبده باز چگونه با شعبده بازی هایش وی را به ستوه آورده بود.

 

 عزیزه، دختری بود، سرشار از خنده وشادی وپراز گپ و ظریف وپرزه گو. نکته ها و لطیفه ها وفکاهی هایش نقل زبان ها بود و نام هایی که بالای داکتر ها ونرس ها ولابرانت ها وکارگران زن ومرد گذاشته بود، نیز به نسبت آن که با مسما می بودند ، دهن به دهن نقل می گردید.مثلاً وی آمر سرویس عقلی وعصبی را " سایره بانو " می نامید وداکتر عبید جراح را " ونود کنه "، اما خودش را که " تم تم " می نامیدند، برمی آشفت وقهر می کرد ومدتی ازگل خنده برلبانش اثری دیده نمی شد. داکتر اشرف نمی دانست که عزیزه چه نامی بالایش گذاشته است ؛ ولی شکی نداشت که عزیزه ونجیبه دربین خود وی را به نام دیگری به غیراز نام حقیقی اش می خوانند. یک روز هنگامی که از معاینه مریضان خلاص شده  وازاتاق خارج شده بود، شنیده بود که عزیزه به نجیبه می گفت " شنیدی که بچه فلم " بابی " چه هدایت داد ؟ " اما داکتر اشرف یقین نداشت که درست شنیده باشد. آخر رشی کپور کجا و او کجا ؟

 

 داکتر اشرف که کچالو را پشت ورو می کرد، از این یاد آوری لبخند تلخی زد وبه خاطرش آمد که عزیزه چطور وچگونه به طور نامحدودی به تلفون وتلفون کردن عشق می ورزید. شب هایی که نوکری می بود، تا نیمه های شب به این جا وآن جا وبه این دوست و آن آشنا تلفون می کرد. اصلاً خوشش نمی آمد که تلفون خاموش وبی استفاده باشد. روزها با حسرت وافسوس به تلفون می نگریست. حیفش می آمد که کسی به سراغ تلفون نمی رود. او آن چنان کشته وبستهء تلفون شده بود که داکتر اشرف یقین داشت ، تکلیف روانی دارد وباید حتماً تحت درمان قرار گیرد... کچالو که بریان وتخم هم که پخته شد، داکتر اشرف هم عزیزه را فراموش کرد . جام خود را لاجرعه سرکشید و پس از لختی برلوح ذهنش یاد و تصویر همان زنی که بار ها به او گفته بود: " .. تو برای من هم باد، هم شگوفه وهم میوه ای. ای همه فصول من. به من بگو ، بدون تو چه گونه زنده گی خواهم کرد؟ " قد برافراشت :

 

  راشل، به کابل آمده بود با پونگوی ملوس و تحایف وهدایای فراوان. راشل زیباترومحتشم ترشده بود وپونگو حساس تروبا وشیطان تر. راشل کابل را خوش کرده بود. مردم کابل را مهربان ومهمان نواز خوانده بود و زنده گی کردن را دراین گوشهء جهان دلچسپ . او همه جا را دیده و به هرجایی که توریست ها می رفتند، سر زده بود : دربازارهای تنگ وتاریک ولی پروپیمان ار البسه وامتعه ، درکوچه های پراز پیچ وخم ، در موزهء کابل ، درپای دیوار های کهن آسمایی وشیر دروازه ، در قصر دارالامان، تپهء تاجبیگ ، باغ چهلستون ، باغ بابر وحتا به قریهء شیوه کی برای توت وبادرنگ خوردن. کجا نبود که نرفته بود، پغمان واستالف وکاریز میر که هر روز جمعه با اشرف وروزالین وگلالی وشوهرش می رفت. درآخرین روز ها هم هوس کرده بود که برود به بامیان وبت های مشهورش را ببیند ، واز آن جا سری بزند به بندامیر، به همان بندی که رنگ آبش آبی آبی بود، مانند رنگ چشمان خودش ودخترش، درست مانند آب های آبی بحیرهء مانش.

 

  درآن هنگام در کابل جنگ نبود، دربامیان هم جنگ نبود، در هیچ جای کشور جنگ نبود. خشونت هم میان آدم ها نبود. نصف شب که به راه می افتادی می توانستی فردا اول صبح دربامیان باشی .. ! داکتر اشرف نتوانسته بود ، تقاضای راشل را برای سفر به بامیان رد کند. موافقت کرده بود که با روزالین وآقای ژاک بروند؛ اما خودش نتوانسته بود که با آن ها همسفر شود. آمرسرویس عقلی وعصبی رفته بود به آکسفورد، برای اشتراک درکنفرانسی که مربوط می شد به تازه ترین انکشافات درپیرامون درمان امراض روحی....هنوز سه روز از سفر شان نگذشته بود که گلالی گریه کنان وی را از حادثه خبر کرده بود. موتر لندرورآقای ژاک درقره باغ شمالی با موترلاریی که از روبرو می آمد، تصادم کرده بود.

 

  روزالین در همان نخستین لحظات ، جان سپرده بود. پاهای ژاک شکسته بودند . پونگودرلای آهن پاره های لندرور خرد وخمیر شده بود؛ اما راشل زنده مانده بود. هفتهء بعد راشل به چشمان اشکبار کابل را ترک گفته بود. جسد روزالین را با خود برده بود؛ اما لاشهء پونگو را گذاشته بود برای داکتر اشرف تا دربیغوله یی به خاک بسپارد. سگ بود، آخر !

 

  داکتر اشرف که غذایش را خورد وآخرین جام کنیاکش رانیز سر کشید ، به اتاق نشیمین باز گشت تا سگرتی روشن کرده به بالکن اپارتمانش برود ودربارهء تباهی اخلاق زنی که خاطرهء عشقش هنوز هم قلبش را می لرزانید، بیندیشد. هنوز پاکت سگرتش را سبک وسنگین نکرده بود که ناگهان چشمش به یکی از برگهای کتابچهء خاطرات روزالین افتاد. مثل این که آخرین برگ آن کتابچهء کوچک بود و روزالین این برگ را با چندین قلم نوشته بود. با خود رنگ وخود کار وپنسل. معلوم بود که یا رنگ های قلم ها خلاص شده بودند ویا از فرط اضطراب ودستپاچه گی قلم های دیگررا گم کرده ومجبور شده بود،  با پنسل بنویسد :

 

  2.3.1977  مکروریان 

 

   " .. مادرم آمد با پونگوی قشنگم. برایش نوشته بودم که احساس می کنم ، حامله هستم؛ اما یقین ندارم. به اشرف هم چیزی نگفته ام. برای مادرم نوشته بودم که بسیار می ترسم. .. می ترسم که این طفل ازاشرف نباشد. آه اگر این طور باشد چه خاکی برسرم بریزم. نه ، نه نمی توانم. چطور پس از این به چشمان کسی که برایش می گفتم ، تو برای من هم باد وهم شگوفه وهم میوه ای ، ای همه فصول من .. ، چگونه نگاه کنم ؟ خداوندا کمک کن. برایم شهامت بده تا هم خود را وهم .. از قید این زنده گی رهایی بخشم.." /


June 8th, 2008


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
معرفی و نقد کتب